حمید تموم..................
خاطرات من

 خیلی وقته ننوشتم......

وقتی به بازی زندگی و روزگار فکر میکنم میبینم واسم جالبه....

زندگی.......

چه واژه ی گنگی........

تو پست قبلی نوشتم که با حمید خوب شدیم....این چند روز (کمتر از یه هفته) خیلی خوب بود ...

با هم در ارتباط بودیم... زنگ و اس ام اس...

دو شب بعد از اونکه با هم صحبت کردیم حمید گفت من دیگه طاقت ندارم و میخام خانواده مو دوباره بفرستم... ولی من گفتم نه هنوز زوده.. و حداقل بذار واسه بعد از امتحانای من...

خلاصه قرار شده بود چهارشنبه بیاد اینجا..من فکر نمیکردم جدی بگه...اولش کلی با هم نقشه کشیدیم واسه اون روز و به قول اون چهارشنبه وصال بود که البته بازم به قول اون تبدیل شد به چهارشنبه سیاه......

این روزا خیلی خوب بودیم هم من هم اون...ازم پرسید حالا ازم راضی هستی؟حالا شدم حمید قبلی ؟ منم گفتم : اره تازه بهتر از حمید قبلی شدی ...

اونم گفت : حالا دیدی حمید جدید خیلی بهتر از حمید قبلیه .....

سه شنبه دانشگاه بودم که زنگ زد و گفت فردا صبح اماده باشی...

منم بهش گفتم دیوونه بلند نشی بیای..من همش شوخی میکردم..فکر نمیکردم اونقدر دیوونه باشی که بخای بیای ..

ولی اون گفت من خیلی جدی گفتم و فردا میام..

خلاصه از اون اصرار و از من انکار ...

قبلش هم که میگفت من قبول نمیکردم ولی فکر میکردم داره الکی میگه......

بعدش سر کلاس بودم حوصله ام سر رفته بود بهش اس دادم : حمید جدی گفتم بی خیال شو...

اونم اس داد : باشه خدافظ..

تعجب کردم از اس ام اس اش...

 بعدم هر چی زنگ زدم و اس دادم جواب نداد فقط اس داد : باشه نمیام ولم کن دیگه..

بد جوری ناراحت شده بود..

من فکر کردم بازم هر جور شده فردا میاد ... ولی نیومد..............

منم قرار بود 5 شنبه اردویی بریم مشهد...

بعداز ظهر 4شنبه بهش اس دادم : جهت اطلاع دارم میرم خونه..

اونم گفت : شما که چشم دیدن ما رو ندارین.. خوش بگذره...

خلاصه اون روز تا شب به هم اس دادیم ..

اونم خیلی ناراحت بود : گفت تو اینقدر غرور داری که یه دفعه هم زنگ نزدی بگی بیا..ما دو تا به درد هم نمیخوریم..

و....

خلاصه تا تونست تحقیرم کرد...

منم هر چی بهش گفتم قبول نکرد ... منم گفتم باشه برو ولی نمیبخشمت....

کلی حرفای دیگه هم بود که دیگه نمیتونم بنویسم..خلاصه اش که دوستیه 7 ساله سره یه چیز بچگانه سره یه سوء تفاهم تموم شد..........

الانم هنوز باورم نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اون همه عشق و عاشقی ..... اون همه یا تو یا هیچکی .... و........

اینم مثه بقیه...مثه ابوالفضل....

راستی از همکلاسیم بگم که قبل از عید درخواست ازدواج داد بهم...

همون روز سه شنبه به مهدیه گفته بود که میخاد باهام صحبت کنه....

سر کلاس شبکه من رفتم بیرون دیدم مهدیه هم اومد بیرون بعدم که میخاستیم بریم تو کلاس دیدم اون اومد بیرون!!!

خلاصه که رفتیم طبقه 4 و با هم صحبت کردیم ...من بهش گفتم من هیچ حرفی ندارم با شما...

اون گفت که نظرتون نسبت به من چیه؟بعدم الان من هنوز ترم4 ام اگه بیام خانواده تون بهم جواب میدن؟

منم گفتم : نظر من نظر خانواده امه ولی در کل فکر میکنم هم من الان واسه ازدواج بچه ام هم شما ....

اونم گفت خواهش میکنم بیشتر فکر کنین و نظرتون رو به من بگین...

گفت من از وقتی شما رو دیدم شب و روز ندارم....من لیاقت شما رو ندارم....هیچکی دیگه تو زندگیه من نیست...

و.... همه ی جفنگیاتی که همه ی  پسرا واسه خر کردن دخترا میزنن....

یه خبر دیگه هم اینکه مامان که اون روز زنگ زد گفت : اقارضا واسه داداشش ازت خواستگاری کرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اصلأ باورم نمیشد...

وای خدایا اگه بشه چی میشه.............؟؟؟؟

دیگه حس نوشتن نیست............... 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 518
بازدید کل : 30267
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس